به گزارش مشرق، توی خیابان راه میروم. به در و دیوار و آجر دست میکشم. به کرکرههای نیمه باز مغازهها خیره میشوم و برای پیرمرد شیربرنج فروش دست تکان میدهم. کنار جاده میایستم. دنبال تاکسی خطی سر میچرخانم. درِ ماشینِ ایستاده را باز میکنم و راننده بغض شرحه شرحهاش را عیان میکند: «جوانهای مردم پر پر شدند. میدانی هشت سال با سینه، گلوله چیدن یعنی چه؟! آه از غم جوان...»
دوباره پیاده میشوم. با یک بغل اشک. با یک کوله آه. با یک دفتر، هق هقِ معلق در فضای بین گلو تا دهان. توی خیابان راه میروم و از دور هلهلهای میکِشَدم، به سوی خودش، در آغوش شور. جلو میروم. از میان آدمیزادها میگذرم. و در آنجا که از شدت نور، کوه طور شده، چونان موسای کلیم الله زانو میزنم. این معجزه نه عصاست و نه شکافتن بحر. اینبار معجزه یک تابوت است و من برای تبرک به آن دست میکشم. مردها به ردیف میایستند و سلام نظامی میدهند، من اما برای رنج مادری رنجدار سر تکان میدهم.
آه، رنج، این کلمهی سه حرفیِ پُر حرف، اینجا و در کنار این پرچم سه رنگ چقدر باوقار جلوه میدهد، آنقدر باوقار که با دیدنش به یاد خدا میافتی و ناخودآگاه لبهایت در زمزمهی نور میشکفد: «یَا أَیُّهَا الْإِنْسَانُ إِنَّکَ کَادِحٌ إِلَیٰ رَبِّکَ کَدْحًا فَمُلَاقِیهِ» آهای انسان! تو میروی! تو بالاخره یک روز با تلاشِ همراه با رنج بسوی پروردگارت میروی و او را ملاقات خواهی کرد! و چه رنجی باشکوهتر از به خون پیچیدن برای این وعدهی عظیم دیدار؟ ملاقات در خون. و مگر عشق را جز به ریختن رگهای جاندار بر تن بیجان خاک، راهی برای ثبوت هست؟ نه هرگز، که خون، رازدار عشق تمام عاشقان جهان است.
سرم را میان دستهایم رها میکنم و دستهایم را بر تن تابوتها. تابوتها گرمند، مثل خون گلوی برادرم در جزیرهی مجنون. و فقط خدا میداند لذت جان باختن مجنون در جزیرهی مجنون را. شُرب مدام است زیر تیغ آفتاب تکه تکه شدن، عشق بیکلام است توی رملهای بینشان پنهان ماندن، و عزت مستدام است با محاسنی خونین، حسینی بودن. تابوتها گرمند، اما نه گرمای آسمان به زمین، که در این جغرافیا، خورشیدها در کفن هبوط کردهاند! و اشعههای نور از خاک به افلاک میرسند.
سر میگردانم در میان همهمهی جماعتِ حیران آدمیزادها. براستی حکم این همه گریه چیست؟ آن هم برای استخوانهای پوسیده و پیرهن خاکی پلاسیدهی نوجوانی بازگشته از دههای دور! کربلا که تمام شده. صدام هم مُرده. و مَشکها و قمقمهها خالیست. آدمیزاد را که برای زجه نیافریدهاند.
به چشمها نگاه میکنم. به دستها. به پاها. و به دهان آدمیزادها. صدای گریه پشت یک تابوتِ سبک که نباید اینقدر شلوغ باشد! پیرزنی تسبیح میگردانَد: «میبینی مادر که چقدر شلوغ شده. تشییع شهید است یا قیامت؟!» میبینم. واضح و چند بعدی. گو اینکه باز صدای آدم است که برای تلقی کلماتِ توبه در بارگاه آفریدگارش به نجوا بلند شده. آدمیزادِ مدهوشِ میوههای زمین و رانده شده از بهشت برین برای توبه به گریه افتاده.
تابوت روی دستهاست و وسوسهی شیطان در کمین گوشها: «چهار تکه استخوان که سر دست چرخاندن ندارد. گریه نکنید. مُردهاند که مُردهاند! میخواستند نروند. اصلا اگر اینها نمیرفتند حال و روزتان بهتر بود. ببینم، این شهیدها تمام نمیشوند؟ خسته نشدید از پشت تابوتها دویدن؟ بروید و خوش باشید که خدا لذت دنیا را از ترس جاودانگیتان منع کرده!» «فَوَسْوَسَ لَهُمَا الشَّیْطَانُ لِیُبْدِیَ لَهُمَا مَا وُورِیَ عَنْهُمَا مِنْ سَوْآتِهِمَا وَقَالَ مَا نَهَاکُمَا رَبُّکُمَا عَنْ هَٰذِهِ الشَّجَرَةِ إِلَّا أَنْ تَکُونَا مَلَکَیْنِ أَوْ تَکُونَا مِنَ الْخَالِدِینَ» آنگاه شیطان، آدم و حوّا، هر دو را به وسوسه فریب داد تا زشتیهایشان را که از آنان پوشیده بود بر ایشان پدیدار کند و گفت: «خدایتان شما را از این درخت نهی نکرد جز برای اینکه مبادا دو فرشته شوید یا عمر جاویدان یابید!»
اما آدمیزاد از پروردگارش کلمه میخواست نه راز خلود را. «فَتَلَقَّیٰ آدَمُ مِنْ رَبِّهِ کَلِمَاتٍ» و چیست این کلمات؟ آن رمز شگرف که با گفتنش بهشت دوباره ارثیهی آدمیزاد شد! «فَتَلَقَّیٰ آدَمُ مِنْ رَبِّهِ کَلِمَاتٍ فَتَابَ عَلَیْهِ» پس آدم از خدای خود کلماتی آموخت و خداوند توبه او را بدین کلمات پذیرفت!
در نیل جمعیت چون موسایی بیعصا در فراز و فرودم. و تابوت در همهمهی امواج میدرخشد. نمیدانم این منم که میروم یا اوست که میآید اما خورشید از کفنها پیداست! چشمهایم را میبندم. همه چشمهایشان را میبندند و دست به پرچم یا حسینِ کشیده بر تابوت گره میزنیم: «فَتَلَقَّیٰ آدَمُ مِنْ رَبِّهِ کَلِمَاتٍ فَتَابَ عَلَیْهِ ۚ إِنَّهُ هُوَ التَّوَّابُ الرَّحِیمُ» پس آدم از خدای خود کلماتی آموخت و خداوند توبه او را بدین کلمات پذیرفت، زیرا خدا بسیار توبهپذیر و مهربان است. و چه میتوانست باشد آن کلمات به غیر از نام مقدسِ «شهید»، آن رازی که جز به ریختن خون حسین بن علی علیه السلام در معرکهی کربلا فاش نشد؛ پس آدم از خدای خود «شهادت» را آموخت و خداوند توبه او را به عظمت این کلمه پذیرفت!